در دل خدا خدا می کردم که حرفهای نماینده بیمارستان به کرسی بنشیند ونگذارد مرا در بیمارستان بستری کنند .صدای آژیر دوآمبولانس دیگر که از فرودگاه مجروح می آوردند ، به نماینده زایشگاه فهماند ،که تعداد مجروحهایی که از جبهه آورده اند، بیشتر از آن است که جای این حرفها باشد.
دقایقی بیشتر نگذشته بود که برانکار حامل مرا از آمبولانس خارج کردند تا به داخل زایشگاه ببرند . در مسیر حرکت ، چشمم به تابلو زایشگاه افتاد تازه متوجه شدم که در شهر همدان هستم ، نزدیک شهر خودم رزن وهواپیمای سی ویک صد وسی مرا از اهواز مستقیما به همدان منتقل کرده است .
پله های بیمارستان را پشت سر گذاشتیم در حالی که طاق باز روی برانکار افتاده بودم. لحظاتی بعد مرا به بخش دو زایشگاه منتقل کردند ومن در انتهای راهرو طبقه ی دوم آن بستری شدم . ساعتی بعد بالای سرم قطعه مقوای مستطیل شکلی را نصب کردند که روی آن نوشته بود :« رامین فخری ، 32 سال ، مجروح جنگی ».
ضمنا در همان یک ساعت اول پانسمان پای مرا که در اهواز انجام شده بود ، باز کردند وبا محلول بتادین شستشو دادند ومجددا پانسمان کردند .
در اتاق من سه تخت وجود داشت که دو تخت آن خالی بود سر وصدای گریه نوزادان از اتاقهای مجاوربه اتاق من می رسید .
از آن ساعت به بعد بعضی از پرستارها که توسط مسئول بخش توجیه نشده بودند، به اتاق من می آمدند .وارد اتاق شده نشده _همان کنار در وردی _ یکه می خوردند... بعضی چین به پیشانی می انداختند وچشمها را گرد می کردند ومی خواستند ببینند که خواب نیستند و درست است که یک مرد را می بینند که روی تخت زایشگاه بستری است ...
مسئولان زایشگاه یک نفر را مامور اتاق من کرده بودند تا کسی نا آگاهانه وارد اتاقم نشود وناراحتی پیش نیاید . ولی او که نمی توانست دائما یک جا خشکش بزند وفقط کارش این باشد که آدمها را از جلوی اتاق من براند .به محض اینکه لحظه ای پستش را ترک می کرد ،سر وکله چند ملاقات کننده پیدا می شد ...
ساعت چهار بعد از ظهر بود که متوجه شدم پرستاری ،نوزادی را وارد اتاقم کرد .ملحفه را رویم کشیده بودم که بخوابم . مسئول بخش نوزادی را که نام مادرش فخری خانم بود ، به او داده بود تا برای شیر دادن به نزد مادرش ببرد .او از روی لیست دفتر نام مرا دیده بود واز روی شماره اتاق او را پیش من آورده بود تا شیرش بدهم .او با راهنمایی پرستاری که از اتاق من نگهبانی می داد ، برگشت داده شد .
ساعت پنج ونیم عصر بود که نوزاد دیگری را برایم آوردند .برروی مچ بند آن نوشته بود :« نوزاد پسر ، نام مادر : خانم رامین » وباز هم از روی لیست دفتر بخش شماره اتاق رامین فخری ، یعنی بنده بدشانس را به او داده بودند .
جای شما خالی ، آن روز سومین نوزاد را هم به اتاق من آوردند. این یکی خیلی عجیب بود . نمی توانستم باور کنم فامیلی او فخری بود و نام پدرش رامین .
من دوماهی می شد که به منطقه رفته بودم وهمسر باردار خودم را در منزل باقی گذاشته بودم ودر جبهه از او بی خبر بودم .روز قبل او را از شهر محل سکونتم ، یعنی رزن ، به همدان منتقل کرده بودند ودر
همان زایشگاه بستری شده بود .
درواقع شب قبل از بستری شدن من در زایشگاه ، خداوند به من پسری داده بود ومن خبر نداشتم . این بار این پسر خودم بود که به اتاقم می آوردند.
توسط یک قاصد به همسرم خبر دادم که من هم در همین زایشگاه بستری هستم ، دو روز بعد من وهمسرم همراه آقا صادق جدیدمان از زایشگاه ترخیص شدیم . مفقود سوم مجتبی رحمان دوست
سخن آخر:
چرا بیمارستانهای شهر اون روز پر شده بود؟؟؟
منبع:گل بهشتی
.: Weblog Themes By skin98 :.