یارو اومده خونه رو ببینه واسه خرید. تا طبقه سوم با پله اومده میگه پس اینجا کلا آسانسور نداره!!
پَـــ نَ پَــــ آسانسور داره ولی از طبقه چهارم شروع میشه !
.
.
.
ساعت 7:30 صبح توی بارون شدید پاشدم رفتم دانشگاه. نگهبان میگه کارت دانشجویی؟! میگم ندارم!!
میگه دانشجوی اینجایی؟؟ میگم پـَـــ نــه پـَـــ بیکارم 7:30 صبح تو این سیل اومدم فقط گل روی ماهتو ببینم و برم
.
.
بهش میگم نونوائی قیامت بود . میگه : یعنی شلوغ بود ؟
میگم : په نه پت گناهکارا رو مینداختن تو تنور ! به نیکوکارا هم نونِ مجانی میدادن ! :|
.
.
.
ماشینو بردم کارواش یارو میگه میخوای بشوری ؟
پَ نَ پَ آوردم فقط اتو کنم !
.
.
.
رفتم بالای برج میخواستم خودمو بندازم پایین، یارو میگه میخوای خودکشی کنی؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم ببینم سرعت صفر تا صدم از این بالا تا پایین چقدر میشه، بجای پروژه بدم دانشگاه
.
.
.
تلویزیون داشت یه مسابقه بسکتبال بین یه تیم از ایران و یه تیم از بلژیک نشون میداد .
گزارشگر بعد از سکوت طولانی : کرم الله قاسمآبادی اصل از ایران !
من تو دلم : پ ن پ از قاسمآباد بلژیک ! :))
.
بهترین مطالب طنز
.
زنگ زدم اداره مخابرات به زنه میگم خانوم ببخشید خط تلفن ما بوق نمیخوره !
زنه میگه خرابه ؟
گفتم پ نه پ سرما خورده صداش گرفته جیزی نمیگه !
زنه عصبانی شد بهم گفت فردا با مدرک شناسایی بیاید اینجا . گفتم بیام مخابرات ؟
زنه گفت پ نه پ برو داروخونه بگو تلفنم صداش در نمیاد بهش قرص بدید !
.
.
.
رفتیم سر کلاس, کلی منتظر موندیم استاد نیومد!! بلند شدم دارم میرم , دوستم میگه : یعنی بریم ؟
میگم: پـَـــ نــه پـَـــ بچه ها از جاشون تکون نخورن الان خودم بهتون درس میدم!!!
.
.
.
از سر کار میام خونه مامانم میگه اومدی ؟! میگم پ ن پ هنوز تو راهم میخوای بزنگ ببین کجام !! :))
.
.
.
رفتیم رستوران میگه میز میخواین ؟
پ نه پ رو زمین راحت تریم . فقط دو تا روزنامه بیار لباسامون خاکی نشه !
.
په نه په های خنده دار
.
بردم داداشمو رسوندم کلاس، برگشتم !
مامانم میگه : رسوندیش ؟
میگم: په نه په ! انداختمش تو چاه اینم پیرهنشه !!
.
.
.
رفتم در خونه رفیقم ، از پشت آیفون میگه : تنهایی ؟ پ ن پ خونه محاصره ست ، بهتره خودتو تسلیم کنی ! :|
.
.
.
رفتم بستنی بخرم . صف واستاده بودن . یارو اومده میگه آقا صفه !؟ په نه په دیوار دفاعیه واستادیم ضربه ایسگاهی بزنن !! والاا ! :|
.
.
.
جمعه کویر بودم تو گوشیم ماسه رفته خراب شده دیروز بردم گارانتی ، میگه گوشیتون خرابه؟
گفتم پـَـَـ… گفت : خفه شو بی شخصیت، بفرمااا بیــــرون آقاااا!!!
گفتم میخواستم بگم پـَـَـرت شدم رو رمل های کویر ، احتمالا توش ماسه رفته باشه!
طرف دوساعت عذر خواهی کرده ، میگه پس آوردین درستش کنیم؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ ، مرگ مغزی شده آوردم اعضای قابل اهدای سالمش رو بردارین..!
.
.
.
تو بانک بودم نوبتم شد رفتم جلو باجه 7 ،خانمه تقریبا دیگه منو میشناسه انقـــد رفتم بانک
گفت:لطفا” شمارتونو بدید…گفتم:شماره نوبتــمو؟
گفت:پـَـَـ نــه پـَـَــــ شماره موبایلتـو! فقط بگما من تک می زنم تو زنگ بزن!
.
.
.
رفتیم سر کلاس, کلی منتظر موندیم استاد نیومد!! بلند شدم دارم میرم , دوستم میگه : یعنی بریم ؟
میگم: پـَـــ نــه پـَـــ بچه ها از جاشون تکون نخورن الان خودم بهتون درس میدم!!!
.
.
نصف شب با جیغ از خواب پریدم. به داداشم میگم کابوس دیدم!خواب جن دیدم!
می گه:آخیییی تو خواب ترسیدی؟ گفتم:پـَـَــــ نــه پـَـَــــ جنــه ترسید بیدار شدم واسش آب قند درست کنم..!!
در دل خدا خدا می کردم که حرفهای نماینده بیمارستان به کرسی بنشیند ونگذارد مرا در بیمارستان بستری کنند .صدای آژیر دوآمبولانس دیگر که از فرودگاه مجروح می آوردند ، به نماینده زایشگاه فهماند ،که تعداد مجروحهایی که از جبهه آورده اند، بیشتر از آن است که جای این حرفها باشد.
دقایقی بیشتر نگذشته بود که برانکار حامل مرا از آمبولانس خارج کردند تا به داخل زایشگاه ببرند . در مسیر حرکت ، چشمم به تابلو زایشگاه افتاد تازه متوجه شدم که در شهر همدان هستم ، نزدیک شهر خودم رزن وهواپیمای سی ویک صد وسی مرا از اهواز مستقیما به همدان منتقل کرده است .
پله های بیمارستان را پشت سر گذاشتیم در حالی که طاق باز روی برانکار افتاده بودم. لحظاتی بعد مرا به بخش دو زایشگاه منتقل کردند ومن در انتهای راهرو طبقه ی دوم آن بستری شدم . ساعتی بعد بالای سرم قطعه مقوای مستطیل شکلی را نصب کردند که روی آن نوشته بود :« رامین فخری ، 32 سال ، مجروح جنگی ».
ضمنا در همان یک ساعت اول پانسمان پای مرا که در اهواز انجام شده بود ، باز کردند وبا محلول بتادین شستشو دادند ومجددا پانسمان کردند .
در اتاق من سه تخت وجود داشت که دو تخت آن خالی بود سر وصدای گریه نوزادان از اتاقهای مجاوربه اتاق من می رسید .
از آن ساعت به بعد بعضی از پرستارها که توسط مسئول بخش توجیه نشده بودند، به اتاق من می آمدند .وارد اتاق شده نشده _همان کنار در وردی _ یکه می خوردند... بعضی چین به پیشانی می انداختند وچشمها را گرد می کردند ومی خواستند ببینند که خواب نیستند و درست است که یک مرد را می بینند که روی تخت زایشگاه بستری است ...
مسئولان زایشگاه یک نفر را مامور اتاق من کرده بودند تا کسی نا آگاهانه وارد اتاقم نشود وناراحتی پیش نیاید . ولی او که نمی توانست دائما یک جا خشکش بزند وفقط کارش این باشد که آدمها را از جلوی اتاق من براند .به محض اینکه لحظه ای پستش را ترک می کرد ،سر وکله چند ملاقات کننده پیدا می شد ...
ساعت چهار بعد از ظهر بود که متوجه شدم پرستاری ،نوزادی را وارد اتاقم کرد .ملحفه را رویم کشیده بودم که بخوابم . مسئول بخش نوزادی را که نام مادرش فخری خانم بود ، به او داده بود تا برای شیر دادن به نزد مادرش ببرد .او از روی لیست دفتر نام مرا دیده بود واز روی شماره اتاق او را پیش من آورده بود تا شیرش بدهم .او با راهنمایی پرستاری که از اتاق من نگهبانی می داد ، برگشت داده شد .
ساعت پنج ونیم عصر بود که نوزاد دیگری را برایم آوردند .برروی مچ بند آن نوشته بود :« نوزاد پسر ، نام مادر : خانم رامین » وباز هم از روی لیست دفتر بخش شماره اتاق رامین فخری ، یعنی بنده بدشانس را به او داده بودند .
جای شما خالی ، آن روز سومین نوزاد را هم به اتاق من آوردند. این یکی خیلی عجیب بود . نمی توانستم باور کنم فامیلی او فخری بود و نام پدرش رامین .
من دوماهی می شد که به منطقه رفته بودم وهمسر باردار خودم را در منزل باقی گذاشته بودم ودر جبهه از او بی خبر بودم .روز قبل او را از شهر محل سکونتم ، یعنی رزن ، به همدان منتقل کرده بودند ودر
همان زایشگاه بستری شده بود .
درواقع شب قبل از بستری شدن من در زایشگاه ، خداوند به من پسری داده بود ومن خبر نداشتم . این بار این پسر خودم بود که به اتاقم می آوردند.
توسط یک قاصد به همسرم خبر دادم که من هم در همین زایشگاه بستری هستم ، دو روز بعد من وهمسرم همراه آقا صادق جدیدمان از زایشگاه ترخیص شدیم . مفقود سوم مجتبی رحمان دوست
سخن آخر:
چرا بیمارستانهای شهر اون روز پر شده بود؟؟؟
منبع:گل بهشتی
فقط آقا پسر ها بخوانند
از زن و غر زدن روز و شبش آزادم
نه کسی منتظرم هست که شب برگردم
نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم
زن ذلیلی نکشم هیچ نه در روز و نه شب
نرود از سر ذلت به هوا فریادم
“هر زنی عشق طلا دارد و بس? شکی نیست”
نکته ای بود که فرمود به من استادم
شرح زن نیست کمی? بلکه کتابی است قطور
چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم
هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند
محض اثبات نظرهای خودم آمادم(!)
زن نگیر - از من اگر می شنوی- عاقل باش!
مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم
مادرم خواست که زن گیرم و آدم گردم
نگرفتم زن و هرگز نشدم من آدم!
هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم
نه برای دل هر دختر و زن فرهادم
الغرض زن که گرفتی نزنی داد که: “من
از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟”
http://bavaresakht.blogfa.comفتاد
خوب حالا چی شده که من یه این شعررسیدم
امروزوقتی رفتم مدرسه زنگ اول علوم داشتیم ودیگر هیچ
زنگ دومم انشا داشتیم که اگر این اتفاقاتی که بر من واردبر شب می امد حتما روز می شد
چون که موضوع انشا حجاب بود و حجاب هم که کاملا زنونه است یچه کلا منبعشون شده بود اینترنت مجید سوره گوگل آیات پایگاه رشد تا تبیان
یکی از بچه ها یه انشادرباره ی فردی نوشته بود که می ترسم به ایشان توهین شود وگرنه می شد بااون سناریو خنده بازاررونوشت ولی دفعه بعدی یعنی چهار شنبه دیگه حتما یادم بیا ندازین تا براتون انشاجدید مرد یک سوتی در جهان یا به قول امروزیاسوپرسوتی رو بنویسم
بعدم که اومدم خونه و پدرم گفتن اینو حتما توی وبلاگت بریز
.: Weblog Themes By skin98 :.